http://www.toranj.de/tel28/wp-content/uploads/2010/10/327.jpg  

من گمان می‌کنم،
جایی
کلامی جا مانده‌است میان ِ لبخندهامان
که این‌همه سایه می‌افتد میان ِ بودن ِمن و نبودن ِتو،
که این‌همه دستانمان باور نمی‌کنند آفتاب را
که گل نمی‌دهد درخت ِ یاس ِ کنج حیاط
که تو فردا می‌شوی
من امروز و دیروز را می‌بافم به‌هم
که صداها بی‌صدا می‌شوند
نگاه‌ها خیره می‌مانند
که هیچ نمی‌گذرد
هیچ نمی‌آید
من گمان می‌کنم
ما جا مانده‌ایم میان ِ کلام!


پ‌ن1: شش‌ماه از نو تکرار می شود!!
پ‌ن2: کاش پیش‌ام که بودی، پس‌گردنی رو زده‌بودی که حالا، خواب ِ بهار از سرم پریده باشه!!