146
گویی
زمين نيست
آسمان نيست
ماه نيست
خورشيد هم نيست
نه تو هستي
نه من!
تنها سكوت هست
و عطشِ باران
حسرت و جاده
چشمان ِ منتظر
و اين همه مسافر.
دستها در هوا واماندهاند.
آخ نورا!
ميترسم؛
از اينهمه نبودن
اينهمه تاريكي!
از اينكه دستهايم وابمانند.
كاش اينها خواب باشد.
چشم كه بگشايم،
هم تو باشي، هم من!
كاش... !
از کتاب: " دلام گواهی ِ باران میدهد، به ابرها نگویید!"
پن1: این روزها زنبودن را با تمامی ِ وجود تجربه میکنم!
پن2: به مجرد ِ پخش ِ کتاب در کتابفروشیها، شما را در جریان قرار میدهم!